بشر

Forscha بشر nima?, Forscha - Forscha lug'at بشر bu nima degani?

[ بَ شَ ] (اِخ) مکی بن ابی الحسن بن بشر.
محدث بود. (منتهی الارب).

[ بِ ] (ع حامص) طلاقت وجه و بشاشت
آن. (از اقرب الموارد). ملاقات کردن کسی را
بگشاده رویی. (منتهی الارب). برخورد نیکو
و گشاده رویی. (از معجم البلدان). تازه رویی.
(از مؤید الفضلاء): از جبین سلطان آثار
بشر و انطلاق و مکارم ...

[ بَ شَ ] (ع اِ) مردم. مذکر و مؤنث و واحد
و جمع در وی یکسان است و قدیثنی و یجمع
فیقال بَشَران و ابشار. (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء). انسان و از آن جهت انسان را
بشر گویند که دیده ...

[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان قاقازان، بخش
ضیاءآباد شهرستان قزوین با ۳۷۴ تن سکنه.
آب از قنات. محصول آنجا غلات، انگور. (از
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱).

[ بِ ] (یوم...) (اِخ) نام کوهی است و
یوم البشر را بنام یوم الحجاف نیز خوانند. (از
مجمع الامثال میدانی). و رجوع به یوم و متن
مزبور شود. || یوم البشر، جنگ دیگری
است که قبیلهٔ قیس ...

[ بِ ] (اِخ) کوهی به جزیره. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام کوهی
است در سرزمین شام که در عرض فرات
امتداد دارد از جهت بادیه و دارای معادنی
است... (از معجم البلدان).

[ بِ ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء).

[ بِ ] (اِخ) آبی است مر تغلب را. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).

[ بِ ] (اِخ) ابوجمیله. از بنی سلیم است.
ابن منده وی را یاد کرده و ابونعیم گوید بسر
است، نه بشر. رجوع به بسر و الاصابة ج ۱
ص ۱۸۷ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن یحیی بن علی بن نصیبی
موصلی مکنی به ابوضیاء، شاعر عرب بود و
اشعاری از وی در الموشح ص ۳۳۹، ۳۴۱
آمده است. و رجوع به معجم الادباء ج ۲
ص ۳۶۷ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن یاسین، ابوالقاسم
نیشابوری. بگفتهٔ مستوفی در سال ۳۸۸ هـ . ق.
درگذشت. از سخنان اوست : حقیقة العلم،
کشف علی السرائر. و دیگران نوشته اند که وی
از مشایخ بزرگ عرفای اواخر قرن چهارم
هجری ...

[ بِ ] (اِخ) ابن هلال بن عقبه. مردی از
قبیلهٔ نمربن قاسط بود و نگهبانی فارس را بر
عهده داشت. بشر را خالدبن ولید در راه شام
بکشت... (از معجم البلدان). و رجوع به معجم
البلدان ج ۱ ص ۱۸۸ ...

[ بِ ] (اِخ) ابن هلال عبدی. عبدان وی را
در زمرهٔ صحابه آورده است. رجوع به
الاصابة ج ۱ ص ۱۶۱ و قاموس الاعلام ترکی
ج ۲ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن هجنع بکایی. ابن سعد او را
در طبقهٔ ششم آورده و گفته است وی بناحیهٔ
ضَرّیَّه میرفت و از کسانی است که بخدمت
پیامبر (ص) رسید. رجوع به الاصابة ج ۱
ص ۱۶۱ و قاموس الاعلام ...

[ بِ ] (اِخ) ابن ولید کندی مکنی به ابوولید.
بزمان مأمون منصب قضا را بر عهده داشت.
وی از بزرگان اصحاب رای یعنی
حنفی مذهبان بود. (از ابن الندیم). رجوع به
تاریخ خلفا ص ۲۰۶، ۲۳۷ و ضحی الاسلام ج ...

[ بِ ] (اِخ) ابن نعمان اوسی انصاری که
بنام مقرن بن اوس نیز خوانده شده است. ابن
قداح گفت وی در جنگ حره کشته شد و
پدرش در جنگ یمامه. رجوع به الاصابة ج ۱
ص ۱۶۵ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن نهاس عبدی. عیدان وی را
یاد کرده اما سماعی ندارد. رجوع به الاصابه
ج ۱ ص ۱۶۵ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن نصربن منصور بغدادی
مکنی به ابوالقاسم. وی بمصر رفت و فقه
شافعی بیاموخت و از لحاظ دینی به فقه بسیار
دلبستگی داشت و در جمادی آخر سال ۳۰۲
هـ . ق. درگذشت. رجوع به تاریخ مصر
ص ...

[ بِ ] (اِخ) ابن میمون از موالی
هارون الرشید و حاجبان وی بود. رجوع به
عقدالفرید ج ۵ ص ۳۹۶ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن موسی اسدی. از اصحاب
امام احمدبن حنبل بود. وی از روح بن عباده و
جز او حدیث شنید. (از مناقب امام احمدبن
حنبل ص ۵۱۰).

[ بِ ] (اِخ) ابن مهدی حاجب ابوعلی بن
الیاس بود. رجوع به ترجمهٔ تاریخ یمینی
ص ۲۸۹ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن منصور سلیمی بصری،
مکنی، به ابومحمد و از زهاد و محدثان قرن
دوم و متوفی بسال ۱۸۰ هـ . ق. بود. رجوع به
عقدالفرید ج ۳ ص ۱۱۹، ۱۴۷ و شدالازار
متن و حاشیهٔ ص ۳۴ ...

[ بِ ] (اِخ) ابن منذربن جارود عبدی. (ابن
جارود). رجوع به اعلام زرکلی ج ۱ ص ۱۴۷
و ابن جارود شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن مغیرةبن ابی صفرة،
ابی المهلب. از خطیبان و شاعران نامور
قحطان بود. رجوع به البیان والتبیین ج ۱
ص ۲۸۰ و عیون الاخبار ج ۳ ص ۹۰ س ۴ و
الوزراءالکتاب ص ۱۵۲ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن مفضل بن لاحق. از موالی
رقاشی و در زمرهٔ فقیهان بشمار می رفت.
مردی بلیغ و فصیح بود و در حدیث دست
داشت. وی بسال ۱۸۶ هـ . ق. در عصر
هارون الرشید درگذشت. (از البیان ...

[ بِ ] (اِخ) ابن معلی و بقولی ابن حنش بن
معلی و بقولی ابن عمرو و نام های دیگر نیز
برای وی آورده اند. وی همان جارود عبدی،
ابومنذر است که مشهور به لقب خویش است
و در اسم او ...

[ بِ ] (اِخ) ابن مُعمَر. از شاعران عرب بوده
و شعر وی در البیان والتبیین ج ۱ ص ۴۹ آمده
است.

[ بِ ] (اِخ) ابن معتمر بغدادی، ابوسهل.
فقیه و پیشوای فرقهٔ بشریه معتزلی و اهل
بحث و مناظره بشمار می رفت. اصلش از
کوفه بود. طایفه بشریه از معتزله به وی
منسوبند. وی به بغداد بسال ۲۱۰ هـ . ق.
درگذشت. ...

[ بِ ] (اِخ) ابن معاویةبن ثوربن معاویةبن
عبادةبن البکاء. یکی از صحابه و از بنی کلاب
است. پدرش در معیت معاویةبن ثور بحضور
حضرت نبوی تشرف حاصل کرد و ایمان
آورد و آن حضرت بدست مبارک بسر وی
مسح ...

[ بِ ] (اِخ) ابن معاویه. نام وی ربیعه...
بگفتهٔ ابن حبان... او را صحبتی بوده است.
رجوع به الاصابة ص ۱۶۱ و شرح حال عبد
عمروبن کعب و معاویة ثور بدروی، شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن معاذ اسدی. ابوموسی در
ذیل، از طریق ابونصر احمدبن نوح بزار
روایت کرده که وی بسال ۲۴۶ هـ . ق. از
جابربن عبداللََّه عقیلی حدیثی سماع کرد.
رجوع به الاصابة ج ۱ ص ۱۶۰ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن مصلح. از زاهدان بود. ابن
قتیبه در ذیل سخنان زاهدان سخنی از وی
بروایت از ابوسعید مصیصی از اسدبن موسی
بدینسان آرد: در گرسنگی سه حقیقت
است : حیات قلب، مذلت نفس ...

[ بِ ] (اِخ) ابن مسعودبن قیس بن خالد ذی
جدین. ابن حبان او را در زمرهٔ صحابه آورده
و گفته است صحبتی داشته است و در اسناد
حدیث او نظر است و صاحب الاصابه
گوید: بیم آن دارم ...

[ بِ ] (اِخ) ابن محتفر خزاعی بن عبد تمیم
مزنی. نامش در کتب فتوح آمده است وی در
سوس از جانب عمر عامل بود و دربارهٔ
هدیه هائی که عجم به وی میدادند از عمر
سوال کرد. عمر وی را از ...

[ بِ ] (اِخ) ابن مروان بن حکم بن ابی العاص
قرشی اموی از امرای بخشنده بود و از جانب
برادر خود عبدالملک والی عراقین شد. وی
نخستین امیریست که در بصره در سال چهل و
اندی از هجرت درگذشت. ...

[ بِ ] (اِخ) ابن مالک فرستادهٔ عمرسعد که
سر سیدالشهداء (ع) را از کربلا به حکم وی
بکوفه نزد ابن زیاد برد. رجوع به حبیب السیر
چ قدیم طهران ج ۱ ص ۲۱۷ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن قیس بن
کلدة التمیمی العنبری. ابن شاهین نام او را
آورد و عبداللََّه بن ابی ظبیه از وی روایت کرده
است. رجوع به الاصابة ج ۱ ص ۱۶۰ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن قیس...ادراک داشته و
حدیثی ازعمر نقل کرده است. رجوع به
الاصابة ج ۱ ص ۱۷۹ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن قطبةبن سنان بن حارث بن
حامدبن نوفل بن فقعس اسدی فقعسی...
برخی گویند پدرش حارث نام دارد و قطبه نام
مادر اوست که دختر سنان است. وی جنگ
یمامه را درک کرده است. (از الاصابة ...

[ بِ ] (اِخ) ابن قدامه ضبابی. وی در
حجةالوداع حضور داشت. رجوع به الاصابة
ج ۱ ص ۱۶۰ و الاستیعاب شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن قحیف... ابن منده او را از
صحابه و بخاری از تابعان شمرده و احمدبن
سیار بسبب حدیثی که آن را از طریق
محمدبن جابر از سماک نقل کرده که گفته
است : «با پیغمبر ...

[ بِ ] (اِخ) ابن فنحاس بن شعیب حاسب
یهودی. ابوعلی بن زرعه رساله ای در سال
۳۸۷ هـ . ق. در جواب پاره ای از اعتراضات به
وی فرستاد. (از تاریخ علوم عقلی ص ۳۷۷).
و رجوع به قفطی ...

[ بِ ] (اِخ) ابن غیاث بن کریمه مریسی از
ده مریسه مکنی به ابی عبدالرحمن مولی
زیدبن خطاب حنفی متوفی ۲۱۹ هـ . ق. او
راست : الحج وی قایل به مخلوق بودن
الوان و ارحام است. رجوع به ...

[ بِ ] (اِخ) ابن فرقد خلیفهٔ تمیم بن سعید
عباسی بود. وی والی سیستان از جانب هادی
خلیفهٔ عباسی بود. برای خراج به سیستان آمد
و به دست عثمان بن عماره در همان شهر
بسال ۱۷۲ هـ . ق. کشته شد. ...

[ بِ ] (اِخ) ابن غالب مکنی به ابومالک
محدث است و حدیث منکر از زهری روایت
کند. رجوع به عیون الاخبار ج ۱ ص ۳۱۴ س
۵ و الکنی تألیف دولابی ج ۲ ص ۱۰۳ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عیاض قشیری وی از
امرای اندلس بود. رجوع به الحلل السندسیة
ص ۲۹۹ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عمرو ریاحی. وی از
کسانی بود که در جنگ طخفه، حسان بن منذر
را اسیر کرد. رجوع به عقدالفرید ج ۶ ص ۸۸
شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عمروبن حنش عبدی
جارود. رجوع به بشربن جارود و اعلام
زرکلی ج ۱ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عمروبن عوف اسدی
ابونوفل. رجوع به ابی خازم و اعلام زرکلی
شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عمروبن محصن انصاری
وی مشهور به کنیهٔ خویش (بوعمره) است و
در نام او اختلاف باشد. رجوع به الاصابة ج ۱
ص ۱۵۹ و قسمت کنی و البیان والتبیین ج ۱
ص ۲۸۱ و عقدالفرید ج ۷ ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عمر. بشربن حنش بن معلی
یا بشربن معلی. رجوع به بشربن معلی شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عمروبن حنش عبدی.
بزرگ عبدالقیس (بطنی از بنی اسد) و از
اشراف جاهلیت بود و اسلام را درک کرد و
بدان گروید و تا زمان رده بزیست و بر عهد
خویش پایدار بود. و حکم بن ابی العاص ...

[ بِ ] (اِخ) ابن علی وی جانشین حامد
معاصر ابن الفرات بود. رجوع به تجارب الامم
ج ۲ ص ۱۲۷ شود.

[ بِ ] (اِخ) مکنی به ابن علقمةبن حارث
ابوکرب. از اقیال (پادشاهان) یمن و بزرگان
قوم ایشان بود و نام او در شعر عبدیغوث بن
وقاص محاربی بدینسان آمده است :
ابا کرب و الایهمین کلیهما
وقیسا باعلی حضرموت ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عطیه. ابن حبان نام وی را
آورده و گفته است باسناد خبر او اعتمادی
نیست. رجوع به الاصابة ج ۱ ص ۱۵۸ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عقربهٔ جهنی، ابوالیمان. او و
پدرش را صحبتی بود.وی را بشیر نیز
نوشته اند ولی ابن السکن بنقل از بخاری بشر
را صحیح تر دانسته است. (از الاصابة ج ۱
ص ۱۵۹). و رجوع به الاستیعاب شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عصمة مزنی. کثیربن افلح از
وی روایت کرده و حدیث او در الاصابة آمده
است. و سیف در فتوح گوید وی از امرایی بود
که ابوعبیده آنان را به تیرهٔ خویش گسیل کرد
و همهٔ آنها صحبت ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عصمة. لیثی طبرانی از وی
حدیثی نقل کرده است. رجوع به الاصابة ج ۱
ص ۱۵۸ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عرفطةبن الخشخاش
الجهنی. او را بشیر نیز گویند و این نام بیشتر
متداول است. ولی ابن منده بشر را اصح
دانسته است. (از الاصابة ج ۱ ص ۱۵۸).
رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج ۲ و
الاستیعاب ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عبداللََّه کاتب. از رجال
معاصر عنتری بن صائغ جزری پزشک و
دانشمند مشهور بود که طبقی سیب به ابن
صائغ ارمغان کرد و از او خواست شعری در
تشبیه سیب بسراید وی اشعاری سرود و بدو
فرستاد ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عبداللََّه انصاری خزرجی،
مکنی به ابوکنانه، از صحابه است و در غزوهٔ
یمامه شهید شد. ابن اسحاق وی را در زمرهٔ
کسانیکه در یمامه حضور یافتند یاد کرده.
دیگران نام او را در کتب رجال آورده اند.
رجوع ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عبدالملک کندی. وی از
کسانی بود که مردم انبار خط عربی را بوسیلهٔ
وی آموختند. رجوع به المصاحف ص ۴ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عبدالمنذر زبیر اوسی
انصاری، مکنی به ابوکنانه، صحابی است و
پس از قتل عثمان درگذشت. رجوع به تاریخ
گزیده ج ۱ چ ۱۳۲۸ هـ . ق. لندن ص ۲۱۸ و
البیان والتبیین ج ۱ ص ۱۷۲ ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. از شاعران
عرب و از قبیلهٔ خزرج و در زمرهٔ انصاربود.
رجوع به عقدالفرید ج ۳ ص ۳۳۱ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن عبدالملک بن مروان از
امرای بنی امیه بود. منصور عباسی وی را با
ابن هبیره در واسط بکشت. (از اعلام زرکلی
ج ۱).

[ بِ ] (اِخ) ابن عبد. از صحابه و ساکن
بصره بود. سیف در کتاب فتوح نام وی را
آورده و عمربن خطاب وی را با سعد بسال ۱۴
هـ . ق. بسوی عراق گسیل کرد و سعید او را بر
هزار ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عامربن مالک عامری
مکنی به ابوعمربن ابی براء. پدرش در زمان
پیغمبر (ص) درگذشت. دختر بشر را مروان بن
حکم تزویج کرد و بشربن مروان از او متولد
شد که حاکم کوفه بود. (از ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عامربن مالک بن جعفربن
کلاب بن عم لبیدبن ربیعهٔ شاعر. پدرش از
صحابه بود و خودش نیز ادراک دارد و پسری
بنام عبداللََّه داشت که در دولت بنی مروان
صاحب مقام بود. رجوع به الاصابة ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عاصم بن عبداللََّه بن
مخزوم المخزومی. وی عامل عمر بود. نسب
وی را بدینسان ابن رشیدین در صحابه آورده
ولی بخاری و ابن حیان و ابن السکن و برخی
دیگر به پیروی از آنان ...

[ بِ ] (اِخ) ابن عاصم بن عفیان ثقفی. یکی
از صحابه است و از جانب خلیفهٔ دوم برای
ادارهٔ شغل صدقات در اهواز نامزد شد ولی از
بیم مجازات اخروی دخالت در امور عباد را
نپذیرفت. بعضی از محدثان وی ...

[ بِ ] (اِخ) ابن طغشاه. از جانب نصربن
سیار والی خراسان، به بخارا خدایتی نشانده
شد. رجوع به تاریخ بخارا چ ۱۳۱۷ هـ . ش.
مدرس رضوی ص ۷۳ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن صحار عبدی. عبدان وی را
در زمرهٔ صحابه آورده و از طریق مسلم بن
قتیبه از او روایت کرده است. رجوع به
الاصابة ج ۱ ص ۱۸۷ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن صفوان. امیر مغرب و یکی
از شجاعان صاحب رأی و دوراندیش بود.
وی بسال ۱۰۱ هـ . ق. از جانب یزیدبن
عبدالملک به حکومت مصر برگزیده شد
سپس بسال ۱۰۳ هـ . ق. نامه ای از ...

[ بِ ] (اِخ) ابن شَبر. بنابه روایت خطیب،
یکی از نوزده تن یاران عمر در مداین بود.
رجوع به الاصابة ج ۱ ص ۱۷۸ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن شریح. از بزرگان بصری
است که همراه بزرگان مصری و کوفی در سال
۳۵ هـ . ق. برای خلع عثمان از خلافت قیام
کردند. رجوع به حبیب السیر چ ۱۳۳۳ هـ . ش.
خیام ج ...

[ بِ ] (اِخ) ابن سلیمان. وزیر یزیدبن
ولیدبن عبدالملک بود. رجوع به حبیب السیر
چ قدیم طهران ج ۱ ص ۲۶۴ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن شاذان جوهری. از طبقهٔ
گوهرشناسان مشهور در دوران مروانیان و
عباسیان بود. رجوع به الجماهر چ ۱۳۵۵
هـ . ق. ص ۳۲ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن سلمی پدر رافع بود. نام او
بصورت های بشیر و بُشر نیز آمده است.
حدیث وی را احمد و ابن حیان روایت
کرده اند. رجوع به الاصابة ج ۱ ص ۱۶۲ و
الاستیعاب شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن سفیان کعبی. از جانب
پیغمبر (ص) برای اخذ زکوة به بنی کعب گسیل
شد. رجوع به عقدالفرید ج ۳ ص ۳۳۱ و
حبیب السیر چ ۱۳۳۳ هـ . ش. خیام ج ۱
ص ۳۹۶ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن سفیان عتکی. در سال
حدیبیه که پیامبر (ص) قصد مکه داشت بشر
نزد آن حضرت آمد و شرح آن بتفصیل در
الاصابة آمده است. رجوع به الاصابة ج ۱
ص ۱۵۶ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن سعیدبن سعدوقاص از
صحابه بود و پیش از سال یکصد درگذشت.
رجوع به تاریخ گزیده ج ۱ چ ۱۳۲۸ هـ . ق.
لندن ص ۲۴۶ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن سری، ابوعمرو، تابعی
است. رجوع به المصاحف ص ۷۴، ۸۳ و
۱۱۸، و ابوعمرو در همین لغت نامه شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن سعد نصاری. در
حبیب السیر چ قدیم طهران بشر و در چ
۱۳۳۳ هـ . ش. خیام، بشیر آمده است. رجوع
به بشیر شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن سحیم بن فلان بن حرام بن
غفار غفاری. و او را بنام نهرانی و خزاعی نیز
آورده اند. و صورت نخست بیشتر است.
احمد و نسایی و ابن ماجه از وی یکی حدیث
در ایام تشریق ...

[ بِ ] (اِخ) ابن ردیح یا ذریح بن حارث بن
ربیعةبن غنم بن عابد ثعلبی. مرزبانی
گوید: او را حتات هم خوانده اند. (از
الاصابة ج ۱ ص ۱۷۸). و رجوع به
تجارب الامم ج ۲ ص ۱۵۷ ...

[ بِ ] (اِخ) ابن ربیعةبن عمروبن منارة...بن
انمار خثعمی. وی در قادسیه شرکت کرد و هم
اوست که گوید:
انخت بباب القادسیة ناقتی
و سعدبن وقاص علی امیر.
و در قسم اول الاصابة، بنام بشر خثعمی ذکر
شده و برخی ...

[ بِ ] (اِخ) ابن ربیعه. رجوع به بشربن
ابی رهم جهمی و الاصابة ج ۱ ص ۱۸۷ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن ربیعةالخثعمی. رجوع به
بشربن ربیعةبن عمر بشر غنوی شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن حیان بن بشر اسدی وی از
احمدبن جعفر... از ابن عباس روایت کند.
رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج ۱ ص ۲۳۳
شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن خاصیة. او کسی است که
بگفتهٔ خواندمیر: وقاص غنائم جنگ
فتح الفتوح را خمس جدا کرده بر نهصد شتر
همراه وی بمدینه نزد عمر فرستاد. رجوع به
حبیب السیر چ ۱۳۳۳ هـ . ش. ...

[ بِ ] (اِخ) ابن حنظلةالجعفی. اگر اسناد
صحیح باشد گویا وی برادر سویدبن حنظله
باشد. ابن قانع وی را یاد کرده و از طریق
گروهی از روات از وی حدیث تخریج کرده
است. (از ...

[ بِ ] (اِخ) ابن حنش بن معلی یا بشربن
عمر یا بشربن معلی. رجوع به بشربن معلی
شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن حسین قاضی ابوسعید. از
مشاهیر ائمهٔ داودیه (ظاهریه) است که در سال
۳۶۹ هـ . ق. از جانب عضدالدوله دیلمی
بسمت قاضی القضاة فارس و عراق و جمیع
متصرفات دیگر پادشاه مزبور منصوب گردید
و تا ...

[ بِ ] (اِخ) ابن حسین اصفهانی هلالی
مکنی به ابومحمد تابعی است. وی از زبیربن
عدی و عبدالرحمن روایت کرد و یحیی بن
ابی بکر کرمانی از وی روایت دارد او از مردم
مدینه بود و پس از ...

[ بِ ] (اِخ) ابن حسان. از صحابه بود و
خبری از پیامبر (ص) نقل کرد. رجوع به
عیون الاخبار ج ۱ ص ۱۴۹ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن حزن. و بقولی عبدةبن
حزن. در صحبت وی اختلاف است. رجوع به
عبدةبن حزن و الاصابة ج ۱ ص ۱۵۶ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن حارث بن قیس بن عدی بن
سعیدبن سهم قرشی سهمی. وی و برادرانش
حرث و معمر از مهاجران حبشه بودند... و
برخی گفته اند نام وی سهم بن حارث است.
رجوع به الاصابة ج ۱ ص ...

[ بِ ] (اِخ) ابن حارث بن عمروبن
حارثةبن هیثم بن ظفر انصاری اوسی ظفری.
وی همان بشربن ابیرق است. ابن عبدالبر
گوید: او و دو برادرش مبشر و بشیر در
جنگ احد حضور داشتند. و بشیر منافق بود و
صحابه را ...

[ بِ ] (اِخ) ابن حارث بن سریع بن
بجادبن... عبس عبسی. ابن شاهین او را یاد
کرده و گوید: یکی از نه تن است که بر
پیغمبر (ص) وارد شده اند و پیغمبر فرمود یکی
بر خود بیفزایید ...

[ بِ ] (اِخ) ابن حارث. از زاهدان بود و او
را گفتاریست دربارهٔ ابراهیم بن ادهم و سالم
خواص و وهب مکی و یوسف بن اسباط.
رجوع به عیون الاخبار ج ۲ ص ۳۶۰ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن حارث یکی از صحابه و از
قبیلهٔ قریش و در زمرهٔ کسانی بود که به حبشه
هجرت کردند و او پس از وقعهٔ بدر به حجاز
بازگشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج ۲).

[ بِ ] (اِخ) ابن جعفر سعدی. یکی از والیان
شجاع و حاکم نصربن سیار در مرورود بود و
چون خازن بن حزیمه از طرف بنی عباس به
مرو حمله کرد، جنگید تا بسال ۱۲۹ هـ . ق.
(۷۴۷ م.) کشته ...

[ بِ ] (اِخ) ابن جرموز ضبی. یکی از
اشراف شجاع بود در خراسان به همدستی
ضحاک بن قیس به مخالفت با بنی مروان
برخاست و سپس با پنج هزار تن از ضحاک
جدا شد و بار دیگر به وی ...

[ بِ ] (اِخ) ابن جارود عمروبن حنش
عبدی.یکی از اشراف شجاع بود و در عراق با
ابن اشعث بر حجاج بن عبدالملک بن مروان
خروج کرد و در جنگهای مزبور شرکت
جست و در وقعهٔ دیرالجماجم نیز حضور
یافت و ...

[ بِ ] (اِخ) بشیر. ابن ثور عجلی. وی با
مثنی بن حارثه بجنگ ایران آمد و در عراق
نماند و بشام شد. رجوع به بشیر و الاصابة ج
۱ ص ۱۸۰ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن ثابت بصری بزار مکنی به
ابومحمد. محدث و ثقهٔ ابن حبان بود. رجوع
به تاج العروس شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن بکر بجلی تنیسی مکنی به
ابوعبداللََّه وی از جریربن عثمان و از اوزعی
معروف روایت دارد. شافعی و حمیدی از وی
روایت کنند. وی در سال ۲۰۵ هـ . ق.
درگذشت. (از تاریخ مصر ص ...

[ بِ ] (اِخ) ابن براءبن معرور خزرجی. از
اصحاب پیامبر (ص) و در غزوات عقبه و بدر
و احد حاضر بود و از طعامی که زوجهٔ
سلام بن مشکم از گوشت بزغالهٔ مسمومی
برای مسموم ساختن حضرت رسول آماده
کرده ...

[ بِ ] (اِخ) ابن امیه. حاکم همدان از جانب
عثمان بود و تا سال قتل عثمان نیز حکومت
داشت. (از حبیب السیر چ ۱۳۳۳ هـ . ش. خیام
ج ۱ ص ۵۱۹).

[ بِ ] (اِخ) ابن ازهر مکنی به ابوالازهر
مدینی از حمیدبن مَسعَدَه روایت دارد. رجوع
به ذکر اخبار اصبهان ج ۱ ص ۲۳۴ شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن ارطاةبن شرحبیل بن امیه،
از سردارانی است که با معاویه در جنگ
صفین همراه بودند و در غلبهٔ معاویه حاکم
بصره شد و به روایتی در جنگ احد کشته شد.
و رجوع به حبیب السیر چ ...

[ بِ ] (اِخ) ابن ابی ساره. یکی از بلغای
زبان عرب بود. (ابن الندیم).

[ بِ ] (اِخ) ابن اسفراینی. ابوسهل... وی از
ابومحمد هیثم بن خلف دوری حدیث شنید.
(از تاریخ بیهقی چ ۱ ص ۲۰۷).

[ بِ ] (اِخ) ابن ابیرق انصاری. رجوع به
بشربن حارث بن عمر... ظفری و الاصابة ج ۱
ص ۱۵۵شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن ابی خازم اسدی. از شاعران
فحل و شجاع جاهلی و از مردم نجد بود. پنج
قصیده در هجو اوس بن حارثهٔ طائی بسرود
آنگاه با قبیلهٔ طی جنگید و مجروح شد و
بنی نبهان طائیان ویرا ...

[ بِ ] (اِخ) نام بیست و هفت صحابی
است. (منتهی الارب). رجوع به تاج العروس
شود.

[ بِ ] (اِخ) ابن ابی السَّری. مکنی به
ابواحمد. شیخ ثقه و از مردم رُوَیدَشت بود و
پیش از سال سیصد درگذشت. (از اخبار
اصفهان ج ۱ ص ۲۳۳).

[ بَ ] (اِخ) وادیی است که در آن تره های
نیکو روید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
|| دره ای که در آن گیاهی روید که خام
خورند یا دره ای که در آن جز گیاه هرزه ...

[ بِ ] (ع اِمص) گشاده رویی. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || روی مردم، یقول : فلان حسن البشر.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی آدمی.
(آنندراج).

[ بَ ] (ع مص) مژده دادن کسی را.
یقال : بشرته بمولد فابشر. (از منتهی
الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج
المصادر بیهقی) (زوزنی).
- بَشر به چیزی؛ مسرور شدن بدان. و
بشارت دادن. (از ...

[ ] (اِخ) ده جزء دهستان قاقازان بخش
ضیاءآباد شهرستان قزوین. سکنهٔ آن ۳۷۴
تن. آب از قنات. محصول آن غلات، انگور و
شغل اهالی زراعت، قالی، گلیم و جاجیم بافی
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱).

(بِ) [ ع . ] (مص ل .) گشاده رویی ، خوشرویی .

(بَ شَ) [ ع . ] ( اِ.) مردم ، آدمی ، انسان .


Forscha - Forscha lug'atida Forscha بشر so'zining Forscha ma'nosi nima? Forscha tili bo'limidagi بشر so'zi Forscha tilidagi ma'noni yuqoridan o'qingiz mumkin. بشر boshqa tillarda ma'noni quyidagidan topishingiz mumkin.

Forscha - Forscha луғатида Forscha بشر сўзининг Forscha маъноси нима? Forscha тили бўлимидаги بشر сўзи Forscha тилидаги маънони юқоридан ўқингиз мумкин. بشر бошқа тилларда маънони қуйидагидан топишингиз мумкин.

Was this article helpful?

93 out of 132 found this helpful